معنی قدر و ارزش

حل جدول

قدر و ارزش

ارج ،‌ مرتبه ، منزلت


ارزش و اهمیت، قدر و قیمت

ارج و قرب


ارزش و اهمیت- قدر و قیمت

ارج و قرب


قدر

ارزش و بزرگی، شب نزول قرآن، از سوره های مکی


ارزش و بها، قدر و مرتبه

ارج

فرهنگ فارسی آزاد

قدر

قَدْر، قدر (ارزش- مقام- اندازه- مقدار)، برابر- طاقت و قوّه- حرمت و وقار (جمع: اَقْدار)،

گویش مازندرانی

ارزش

ارزش – بها

لغت نامه دهخدا

قدر و قیمت

قدر و قیمت. [ق َ رُ م َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مقدار و ارزش و اعتبار.
- بی قدر و قیمت شدن، بی ارزش شدن. بی مقدار شدن:
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلؤی شهوار.
ناصرخسرو.


ارزش

ارزش. [اَ زِ] (اِمص، اِ) اسم مصدر از ارزیدن. عمل ارزیدن. || قیمت. بها. (آنندراج). ارز. ارج. آمرغ. || قدر. || برازندگی. شایستگی. زیبندگی. قابلیت. استحقاق. || اعتبار یک سند یا متاع. پولی که در سند نوشته شده.


قدر و منزلت

قدر و منزلت. [ق َ رُ م َ زِل َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مقدار. اعتبار. ارزش.


قدر

قدر. [ق َ] (ع اِ) اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) مقدار. (آنندراج):
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری.
سعدی.
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.
سعدی.
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر.
سعدی.
|| میانه ٔ زین. || سر شانه. || (اِمص) توانگری. توانائی. فراخی. (منتهی الارب) (آنندراج). || خوبی. (آنندراج). || ارزش، اعتبار:
چو وصل و مهر تو نبود چه قدر دارد عمر
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال.
(سندبادنامه).
|| بزرگی. (آنندراج). عزّت:
ایا رسیده به جائی کلاه گوشه ٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را.
سعدی.
- قدر آوردن، ارزش داشتن:
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
که زیر قبا دارداندام پیس.
سعدی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی بردن، بی ارزش و آبرو کردن آن:
داریم صدهزار هنر و کس نمیخرد
از بخت تیره قدر هنر برده ایم ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی شکستن، بی ارزش و اعتبار کردن آن:
بس که قدر گل رخان در دور حسن او شکست
گل ز بس خواری تو پنداری قریب گلشن است.
کلیم (از آنندراج).
|| (مص) کوتاهی کردن. (آنندراج). || پایان کار نگریستن. (منتهی الارب). || توانستن و قادر شدن. (آنندراج). || اندازه کردن خدای حکم را و فرمان دادن. رجوع به قَدَر شود. || اندازه کردن چیزی را بر چیزی. || پختن: قدراللحم، پخت گوشت را. || تنگ نمودن. || بزرگ داشتن. || به بزرگی صفت کردن. (منتهی الارب). و از این باب است قول خدای تعالی: ما قدروا اﷲ حق قدره. (قرآن 91/6).
|| (اِ) (اصطلاح نجومی) هر یک از مراتب کواکب در خردی و کلانی و اهل صناعت آن را شش مرتبه نهادند و در قدر اول پانزده کوکب بیش نیافتند و قدر دوم چهل و پنج کوکب یافتند و در قدر سیم دویست و هشت و در قدر چهارم چهارصد و هفتاد و چهار و در قدر پنجم دویست و هفده و در قدر ششم چهل و نه و این جمله هزار و هشت کوکب است و از این خردتر نه کوکب است دیگر که آن را خفیفه خوانند و خردتر از این نه پنج کوکب دیگر است که ایشان را سحابی خوانند که هر یکی از چند کوکب جمع گشته اند و این هزار و بیست و دو کوکب را در چهل و هشت صورت حصر کرده اند. (جهان دانش).هر یک از مراتب خردی و کلانی ستاره ها. ج، اقدار. و آن را عظم نیز خوانند و جمع آن اعظام. بدان که جمله کواکب مرصوده یکهزار و بیست و پنج اند و از این اشکال بروج و غیره مرکب شده اند هرگاه که مقادیر این کواکب مرصوده به اعتبار کلانی و کوچکی مختلف است، پس شش قسم مقادیر قرار داده اند هر قسمی را از قدر علی حده است تفاوت هر قدر کمی ششم حصه است از یکدیگر پس کواکب قدر اول پانزده اند و کواکب قدر ثانی چهل و پنج و کواکب قدر ثالث دو صد و هشت و کواکب قدر رابع چهارصد و شصت و چهار و کواکب قدر خامس دو صد و هفده و کواکب قدرسادس چهل و هفت. (از شرح چغمنی فارسی، از آنندراج).

قدر. [ق َ دَ] (ع اِ) فرمان. حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). || اندازه کرده ٔ خدای تعالی بر بندگان از حکم. (منتهی الارب).سرنوشت. تقدیر. (کشاف اصطلاحات الفنون):
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش سِرِّ قدر.
سعدی.
|| اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج):
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی.
نظامی.
جز این قدرنتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رجوع به قَدر شود. || توانائی و طاقت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اقدار. (منتهی الارب). || برابر و یکسان. || نظیر و همتا. (آنندراج):
حریف کشتی من کو به عشق غیر از من
گمان مبر که برایم قضا قدر دارد.
ظهوری (از آنندراج).
|| اختیار. مقابل جبر: انی اخاف علی امتی ثلاثاً: حیف الائمه و الایمان بالنجوم و تکذیب القدر. (حدیث). || (مص) اسناد دادن افعال مردم را به قدرت آنان و از این جهت است که معتزله به قدریه معروف شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به قدریه شود. || کوتاهی کردن. || کوتاه گردن گردیدن. گویند: قدر قدراً؛ کوتاه گردن گردید. (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفی) در نزد حکماء عبارت از خروج موجودات است به وجود عینی به اسباب چنانکه در قضا مقرر شده است. متکلمان اشاعره گویند: قضا عبارت است از اراده ٔ اولیه حق که متعلق به اشیاء شده است بر آن نهج که اشیاء علی الدوام برآنند و قدر، عبارت از ایجاد اشیاء است بر قدر مخصوص و به قدر معین در ذات و افعال و احوال ایشان بر طبق اراده ٔ ازلیه که فرموده است و در حقیقت قضا عبارت از حکم حق است براعیان اشیاء بر آن احوالی که مقتضای آن اعیان است وعلم حق بر آن متعلق شده است و قدر تفضیل آن قضا است و عبارت از توقیت هر حالی است از آن احوال اعیان دروقت و زمان معین به سبب معین بر آن نهج که حکم علمی بر آن جاری شده است. (شرح گلشن راز ص 449) (فرهنگ مصطلاحات عرفا ص 313).
- قدر افتادن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن و برابر کردن در جنگ و کشتی:
خم به یک اندازه شد بازو و ابروی تو را
خوش قدر افتاده جنگ این دو زورآور به هم.
صائب (از آنندراج).
- قدر بودن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن در آن دو است. (آنندراج):
هنوز غاشیه ٔ من به دوش کیوان است
هنوز کشتی من با معاصران قدر است.
ملاشافی (از آنندراج).
با جهان کشتی خشمانه ٔ فقرم قدر است
مشعل دولت من کهنه سواری دگر است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قدر کردن جنگ و کشتی، برابر کردن. رجوع به قدر افتادن و قدر بودن جنگ و کشتی شود.

فرهنگ عمید

قدر

اندازه گرفتن، اندازه کردن چیزی،
ارزش، اعتبار،
اندازه،
شب قدر،
حرمت، وقار،
نود‌وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵ آیه، انّا ٲنزلنا، اهل الکتاب،
* قدر مشترک: (منطق) مفهومی کلی که در افراد خود مشترک باشد، مانند وجود که ماهیت آن مقداری است مشترک در افراد موجودات، اعم از انسان و حیوان،


کم قدر

دارای قدر و ارزش اندک،

فرهنگ فارسی هوشیار

قدر و قیمت

مقدار و ارزش و اعتبار

معادل ابجد

قدر و ارزش

818

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری